این مقاله با همکاری دکتر شیرزاد طایفی نوشته ودر مجله زبان وادب دانشگاه علامه طباطبایی
شماره 33 / 2007 م به چاپ رسیده است
چکیده
در این مقاله ضمن عرضۀ فشردۀ داستان براساس دو روایت, از چند زاویه به تحلیل آن پرداخته شده است. در این تحلیل مقدمات بروز تراژدی مرگ رستم ودلایل آن, نقاط قوت وضعف کار فردوسی, تقدیر اندیشی فردوسی و... مورد بررسی قرار گرفته است. در بخش مقایسۀ روایت ثعالبی با روایت فردوسی پس از اشاره به خاستگاه داستان های ملی وحماسی وشاهنامه های منثور, مآخذ اصلی روایات ثعالبی وفردوسی یعنی شاهنامۀ ابو منصوری وبعضی داستان های حماسی مکتوب به بحث گذاشته شده ودرنهایت طی یک مقایسۀ تطبیقی, چگونگی بهره گیری ثعالبی وفردوسی از این مآخذ نشان داده شده است .
مقدمه
از میان داستان های مختلف شاهنامه, داستان رستم وشغاد به دلایل چندی اهمیت شایان توجهی دارد؛ چرا که در همین داستان تراژدی مرگ جهان بهلوان, رستم, رقم می خورد؛ مقدمات زوال خاندان سیستان پی ریزی می شود وفردوسی تا حدی زیادی از عقلانیت معتزلی فاصله می گیرد وبه تقدیر اندیشی اشعری نزدیک می شود وچه بسا دلایل عمدۀ ضعف کار فردوسی هم همین مسأله است؛ چرا که با تقدیر اندیشی وی گره های اصلی داستان سست جلوه می نماید؛ وگرنه آزادی عمل او در نقل وروایت داستان از روی مأخذ اصلی نسبت به دیگران, به مراتب بیشتر است. تحقیق وتدقیق بر همین مسایل ما را بر آن داشت تا ضمن برگزیدن دو روایت مختلف از این داستان؛ یعنی روایات ابو منصور ثعالبی وفردوسی, در چهار بخش جداگانه از زوایای مختلف به بررسی وتحلیل آن بپردازیم. بخش های چهارگانه ای که ساختار بحث ما را تشکیل داده اند, عبارتند از: اولا – داستان به روایت ثعالبی ثانیا – داستان به روایت فردوسی ثالثا –تحلیل داستان رابعا – مقایسۀ روایت ثعالبی با روایت فردوسی با اشاره به مآخذ آنها.
اولاً- داستان به روايت ثعالبی
در واپسين سال های عمر، خداوند به زال پسری داد. وی نام اين پسر را شغاد گذاشت. ستاره شناسان با ديدن نوزاد به زال گفتند اين كودک بد اختر است و تخمه تو را تباه خواهد ساخت. زال برای آنكه به بهترين شيوه، دفع خطر كند, شغاد را به نزد شاه كابل فرستاد و دخترشاه کابل را نيز به همسری او درآورد. شغاد، روزگاری چون يار و ياور با مهتر كابل در اين سامان سر كرد. رستم- برادر شغاد- طبق رسم هر ساله از كابليان ماليات مي گرفت. شغاد چشم آن داشت كه رستم, ماليات كابل را بدو سپارد و از او ماليات نخواهد تا از اين راه، برادر خويش را نزد كابليان رو سفيد گرداند؛اما رستم تن به اين كار نداد.
در نتيجه شغاد از دست برادر سخت دژم شد و كينه به دل گرفت. تا آنجا كه كينه توزترين دشمن رستم گرديد و با خويش انديشه كشتن برادر كرد. به همين خاطر با پدرزنش، شاه كابل, دسيسه چيدند تا رستم را به بهانه ای به سوی كابل بكشانند و در كشتنش بكوشند. از اين رو، شغاد رهسپار سيستان شد و به درگاه پدر و برادرش رستم آمد. آنگاه نزد آنان شروع به گله و شكايت از پدرزنش كرد و گفت: چگونه شاه كابل به او و برادرش رستم توهين كرده است. تا از اين رهگذر رستم را به تاختن سوی كابل و انتقام گرفتن، برانگيزاند. رستم گفت: من برای نخچير عازم كابل می شوم و پدرزن تو را هم شايستۀ آن نمی دانم كه برايش سپاه بيارايم؛ بلكه به حكم روزگار برای گوشمالی و يا درگذشتن از او، بدان سامان روانه می شوم. چون رستم تصميم قاطع برای حركت به جانب كابل با اندك شماری از مردان شايسته و برگزيده اش گرفت، شغاد، پيشاپيش، نزد مهتر كابل آمد و او را از آمدن رستم باخبر ساخت. آن دو با هم درباره موضوع، رايزی كردند و انديشه شان بر اين استوار گشت تا در دشت نخچيرگاه بر سر راه رستم، چاههای فراوان بركنند و در آنها، تيغ ها، شمشيرها و زوبين های تيز قرار دهند و آنگاه با كور كردن سرچاهها، زمينه ای بچينند تا رستم و ياران و ستورانشان، در آنها فرو افتاده، هلاك شوند. پس از این کارها، چون رستم و زواره با گروهی از ياران نامدار به كابل رسيدند، شاه كابل سرلخت و پابرهنه به پيشواز آنان آمد و با نهادن دورخ بر خاک سيه از رستم، به خاطر سركشی در هنگام بيهشی، پوزش خواست. رستم گناه او را بخشيد و فرمان داد كه سوار بر اسب شود. شاه كابل بر اسب نشست و همراه رستم به سوی نخچيرگاه، حركت كردند. چون بدانجا رسيدند خطاب به رستم گفت: اينجا شكارگاهی است بس زيبا و دل آرای. نظرتان دربارۀ نخچير كردن و طعام خوردن در آن چيست؟ رستم گفت: چنين جايی بسيار پسند من است. آنگاه عنان رخش بدان سو گردانيد و گام به دشت نخچيرگاه نهاد. چون به نزديک چاههای سرپوشيده رسيد، رخش بوی دامی اهريمنی را دريافت و با گرد كردن تن خود بسان گوی، ترسان گشت و به عقب جست اما رستم تازيانه ای برآورد و حيوان زبان بسته را به زور تازيانه وادار به حركت كرد. رخش به پيش تاخت و به همراه سوار پيلتن خود به چاهی بر روی حربه ها و تيغ های تيز افتادند و چنان زخم كاری خوردند كه تاب برخاستن و بيرون شدنشان، نماند. زواره و ياران نامدار نيز به همان دامی گرفتار آمدند.
رستم به مردی و با اندک مانده جان و توانش، تن خويش را بركشيد و در حالی كه خون از بدنش چون سيل می ريخت و آخرين لحظات زندگی اش را می گذرانيد، نگاهی به بيرون چاه افكند. شغاد را ديد كه آنجا ايستاده و در پي خبردار شدن از حال اوست. رستم خطاب به او گفت: خود و مرا به كام نابودی فرستادی. شغاد پاسخ داد تا كی می خواهی خون مردمان را بريزی؟ آيا گاه آن نرسيده كه زمان توهم به سر آيد و كشته شوی؟! رستم گفت: راست مي گويی. اكنون كه كار مرا ساختی و مرگم نزديک شده، با به زه كردن كمان و نهادن دو يا سه تير در كنارم، مرا از شر درندگان نخچيرگر، در امان بدار تا بتوانم پيش از مرگم از خودم در برابر آنان دفاع كنم. شغاد خواسته وی برآورد و از آنجا روی گردانيد. رستم كمان بركشيد و با پرتاب يک تير- كه از پشت شغاد گذشت و از شكمش بيرون زد- او را بر خاک هلاكت افكند. رستم خدا را از اينكه امكان كشتن قاتل و ستاندن كين از او را پيش از مردن، برايش فراهم ساخته، سپاس گفت؛ آنگاه جان از تنش بدر آمد و چون كوهی بزرگ، بر زمين افتاد. چون مهتر كابليان بدانجا آمد و دامادش و رستم را كشته يافت، هراس سراپای وجودش را فرا گرفت، پس دستور داد شغاد را نزد خانواده اش منتقل كنند و كسی را آنجا گماشت تا از پيكر رستم پاسبانی كند. يكی از همراهان رستم كه از ورطه جان سالم بدر برده بود، شتابان خبر مرگ رستم، آن كوه بلند و ماه فروزان را به سيستان برد. با شنيدن خبر عقل از سر زال پريد و قيامتی برپا شد. شيون از سراسر نيمروز و به ويژه خانه های بستگان رستم، به آسمان برخاست.
فرامرز بی درنگ با يارانش به قتلگاه پدر و عمويش شتافت و رخش را از چاه بيرون كشيد، كفن كرد و به خاك سپرد. آنگاه پيكر رستم و زواره را در دو تابوت به سيستان منتقل كرد. وقتی فرامرز با جنازۀ رستم و زواره و يارانشان از كابل بيامد, آسمان در ماتم آنان بسان رودی خروشان خروشیدن گرفت و زمين چون دريايی مواج، برآشفت. همه جا و همه كس در سيستان سيه پوش شد و هيچ كس را جامه بر تن درست نبود. زال اندر ماتم رستم چنان غمگين و افسرده گشت كه نمی خواست هيچ جامه ای جز كفن بر تن خويش بپوشد. او كه سخت از زندگی ملول و بيزار شده بود، سخنانی بر زبان راند كه دو بيت زير می تواند، دربردارنده معنای آن باشد:
أيُّ خيرٍ يَرجُو بنو الدّهرِ في الدّهرِ و مـا زال قاتــلاً لبنيـــه
من يُعمر يُفجـُــع لِفقدِ الأحبــــا ءِومن ماتَ فالمُصيبةً فيه(1)
هنگامی كه رودابه ,مادر رستم, از رنج و اندوه از دست دادن فرزند، پايان شكيبايیاش را از دست داده بود به زال گفت: آيا در دنيا، مصيبتی بدتر و دردناک تر از مصيبت ما وجود دارد؟ زال پاسخ داد: بلی گرسنگی. رودابه سوگند خورد هرگز لب به طعام نبرد تا از پای درآيد. او بر سوگندش پايدار ماند و تلاش كنيزان برای راضی كردن وی به خوردن اندک خوراكی كه جانش را پاس دارد، ناكام ماند. پس از يک هفته كه تن از طعام بداشت، گرسنگی, عقل از سرش ربود. در حين ديوانگی، پای به مطبخ گذاشت و دستش را به سوی ديگی كه بی استفاده در آنجا بود دراز كرد. رودابه در آن ديگ ماری مرده يافت. آن را گرفت و به قصد خورش ساختن، به طرف دهان برد. در اين هنگام كنيزان سر رسيدند و مار را از دست رودابه گرفتند و وی را آن اندازه كه حالش را نيكو گرداند و عقلش را استوار، غذا دادند. چون چنين شد، رودابه گفت: به خدا سوگند، زال آنگه كه گفت گرسنگی سخت ترين مصيبت است، بجا و نيكو سخن گفت. آنگاه فرامرز با سپاهی به قصد خون خواهی پدر، عازم كابل شد. وی پس از جنگ با شاه آن سامان كه موجب كشته شدن وی، تاراج اموالش، ويران شدن ديارش و اسارت زنانش گرديد، يكی از فرماندهان سپاه خويش را به فرمانروايی كابل گمارد و از او خواست كه ماليات را بپردازد. آنگاه خود به سيستان برگشت و به يقين رسيده كه پادشاه بهمن با او دربارۀ انتقام اسفنديار موافق نيست؛ لذا او برای دفع شر بهمن به آراستن سپاه پرداخت. ( ثعالبی 379-385)
ثانياً- داستان به روايت فردوسی
فردوسي از قول پيشينيان راستگو و درست انديش, داستانی را با زبان ويژة خويش روايت میكند، بنابراين درستی و نادرستی حكايت به عهدۀ راوی است، امّا در اين داستان چه اتّفاقی می افتد؟ رستم پسر بزرگ زال است از همسر كابلی ايشان يعنی رودابه، امّا در شبستان زال كنيزكی نيز وجود دارد كه زال از ايشان صاحب پسری می شود كه اسمش را شغاد می گذارند و بنا به پيشگويی منجّمان و اخترشناسان اقبالش بد است و آيندهاش بد يُمن، به گونهای كه دودمان جهان پهلوانان سيستانی را بر باد می دهد، به هر حال اين كودک كه بنا به توصيفات فردوسی در ظاهر دست كمی از جهان پهلوانان سيستانی ندارد، به محض اينكه چند صباحی از عمرش می گذرد، زال او را پيش شاه كابل می فرستد تا در كنار ايشان نشو و نما کند و شاه كابل به محض اينكه آثار و نشانههای پهلوانی و نژادگی را در وجود شغاد می بيند، دخترش را به ازدواج او درمی آورد تا با پیوندی نژاده بر افتخارات دودمان خویش بیفزاید.
از طرفی ديگر, تا اين زمان كابل به ايران ساليانه ماليات می پردازد و به محض اينكه شغاد داماد شاه كابل می شود, دست از پرداختن ماليات به ايران باز می دارد، امّا رستم به زور اين ماليات را می گيرد كه از اينجا اولين نشانههای خصومت و كينه در وجود شغاد پديدار می شود و خشم و ناراحتی خود را ابراز می كند و با فحش و ناسزا به رستم, از خودش و افتخارات خويش می گويد و دست به سركشی می زند و با شاه كابل به رايزنی می پردازد كه به هر نحوی شده بايد رستم را از ميان برداشت.
برای اين كار شاه كابل يک مهمانی فرمايشی تشكيل می دهد و در آنجا به شغاد عتاب می كند و ريشه و تبار او را زير سؤال می برد و شغاد به نشانۀ قهر ظاهری, مجلس را ترک می كند و راهی سيستان می شود؛ امّا نا گفته پيداست كه در نهان با شاه كابل قرار گذاشتهاند كه به محض رفتن شغاد به سيستان، شاه كابل توسط عدّهای از لشكريان زبردست در دشتی خوش آب و علف، چندين چاه و گودال کنده, درون آنها نيزه و شمشيرهای تيز قرار دهد تا رستم به محض افتادن در آنها هلاک شود. با اين برنامه شغاد به سيستان می رود و زال و رستم و اطرافيان به استقبالش می شتابند و شغاد اشک تمساح ريزان, ماجرا را تعريف می كند و از رستم می خواهد در اولين فرصت با سپاهيان خويش از شاه كابل انتقام بگيرد، امّا خود او با دغلبازی مانع اين كار می شود و ضمن اعتراف به پهلوانی و جنگاوری و شيرگيری رستم, از عمليات جنگی او را باز می دارد و از او می خواهد كه فقط به كابل برود؛ چرا كه شاه كابل به محض ديدن او تمام اسباب عذرخواهی را فراهم خواهد ساخت.
رستم نيز همراه زواره ـ برادرش ـ و چند تن از اطرافيانش راهی كابل می شود و شاه به محض اطّلاع از رسيدن رستم به كابل، به استقبالش می شتابد و كلاه هندی از سر برمی دارد و كفشهايش را به دست می گيرد و شمشير و ابزار جنگی را كنار می گذارد و با تمام وجود عذرخواهی می كند كه رستم نيز می پذيرد و در ميهمانی ترتيب يافته شركت می كند و پس از مدت زمانی شاه كابل پيشنهاد می كند كه رستم اگر افتخار بدهد دشتهای سبز و خوش آب و هوايی هست كه می توان در آنها به گردش و عيش و نوش پرداخت. جهان پهلوان پيشنهاد شاه را می پذيرد و راهی دشت پر از چاههای كنده شده و محل رنگ و نيرنگ می شود و اگرچه رخش تيزتک بوی خاک تازه كنده شده را استشمام می كند و از حركت باز می ماند و جلو نمی رود؛ امّا اصرار رستم حتی رخش را نيز وادار به حركت می كند و به ناگاه در درون يكی از اين چاههای مرگ گرفتار می شود. همين كه از چاه سربلند می كند برادرش ـ شغاد ـ را در نزديكی خويش می بيند و البته می داند كه كار, کار اوست. غم سنگينی او را فرا می گيرد, امّا از شغاد می خواهد كه تير و كمانش را به او بدهد تا در شب تيره, شير و حيوانات درنده او را نخورند و از خودش دفاع كند و شغاد اين كار را می كند. وقتی رستم كمان را در دست می گيرد و تير را در كمان می گذارد، ترس شغاد را فرا می گيرد و پشت درخت كهنسالی كه درونش پوک و توخالی است و فقط شاخ و برگی دارد، پنهان ميشود؛ امّا رستم تيری پرتاب می كند كه شغاد و درخت را به هم می دوزد و خودش نيز می ميرد.
خبر مرگ ابرمرد شاهنامه به سيستان می رسد و خاندان رستم غرق در ماتم و عزا میشوند؛ چرا كه همراه رستم پسر ديگر زال يعنی زواره و اطرافيانش نيز كشته شدهاند. به هر حال پسر رستم ـ فرامرزـ به كابل می رود و طبق آيين خاصی, پدر و عمويش و اطرافيان آنها را تشييع می كنند و به ايران می آورند و به خاک می سپارند و آنگاه به فرمان زال, خود فرامرز, ـ پسر رستمـ مأمور انتقام كشی از شاه كابل می شود و با سپاهيان راهی كابل می شود كه ضمن كشت و كشتار، شاه كابل را به بدترين شكل ممكن درون همان چاهها می كشد و شغاد به درخت دوخته شده را هم با درخت به آتش می كشد و كسی در كابل نمی ماند كه دم از مخالفت و سركشی بزند. بنابراين انتقام رستم و زواره و اطرافيان گرفته می شود؛ امّا اين طرف درسيستان, رودابه ـ مادر رستم ـ بي تابی بسیاری می كند؛ به گونهای كه به مرز جنون می رسد و دست از خورد و خوراک برمی دارد و توصيۀ زال نيز كارساز نيست؛ امّا سرانجام او نيز در پي يک خواب هوشياری را به دست می آورد و تسليم تقدير میشود و برای روح رستم آرزوی شادی و خوشی می كند. شاه ايران گشتاسب, نيز با مرگ رستم، شاهی را به بهمن ـ نوۀ خويش و پسر اسفنديارـ كه بنا به توصيۀ اسفنديار دست پروردۀ رستم بود و در سيستان و در ميان خاندان رستم رشد كرده بود، واگذار می كند و خودش می ميرد.(فردوسی, ج6 ,322-342)
ثالثاً- تحليل داستان
اكثر داستان های شاهنامه از درون هم زاده می شوند؛ يعنی بین آنها رابطه علّی و معلول برقرار است. اين داستان نيز انگار از دل داستان رستم و اسفنديار بيرون آمده است و فردوسی اشارۀ لطيفی نيز به اين موضوع می كند. اگر خاطرمان باشد آن نيروی جادويی در داستان رستم و اسفنديار يعنی سيمرغ به زال گفته بود: من زخمهای رستم را بهبود می بخشم و برای جنگی دوباره با اسفنديار آماده می كنم؛ امّا بدان كه اگر كسی اسفنديار شاهزاده را بكشد، نگون بخت خواهد شد و در اين داستان اين اتفاق شوم روی می دهد و كشندۀ اسفنديار (رستم) به سرنوشت غمباری دچار می شود و در پی آن با سركار آمدن پسر اسفنديار (بهمن) به عنوان شاه ايران، دودمان رستم نيز بر باد می رود و پيش بينی سيمرغ كاملاً درست از آب در می آيد. البته اين سرنوشت غمبار در ابتدای همين داستان با زاده شدن شغاد و پيش بينی اخترشناسان و ستاره شماران، با مقدمه چينی و براعت استهلال عالی فردوسی كاملاً هويداست و مخاطب هوشيار, اشارات را به نيكی دریافته, علت و معلولها را درک می كند.
به هر حال اگر پيشبينی سيمرغ و پيشگويی اخترشناسان را نيز كنار بگذاريم، در متن خود داستان علتهای چندی هست كه می توان بر اساس آنها به تجزيه و تحليل منطقی داستان و درک و دريافت علت و معلول ها پرداخت. زال با كنيزكی- كه نژاد و تبارش بر ما نامعلوم است، همبستر میشود و بی شک پسری كه متولد می شود و شغاد نام می گيرد، نه تنها برادر ناتنی رستم است، از يک طرف نيز خاستگاه مادری او مشخص نيست؛ يعنی از يک طرف مجهول الهويه و بخشی از وجودش بی هويّت است، پس اگر نسبت به رستم كم مهر و كم لطف باشد، جای شگفتی نيست. دوّم اینکه, زال پس از چندی همين شغاد را كه بنا به پيشگويی اخترشناسان زبردست, آيندهای شوم دارد، به كابل ( سرزمين ظلمت) می فرستد. چرا او را پيش خود نگه نمی دارد و خودش به تربيت او همت نمی گمارد؟ گره های داستان در اينجا چنان استحكامی ندارند و شنونده را برای مدتی در فكر فرو می برند. كار زال در فرستادن شغاد به كابل مقدمۀ تراژدی مرگ رستم است. مگر در انديشه ايرانی، ايران سرزمين نور و روشنايی و انيران سرزمين ظلمت و تاريكی نيست, و سزای كسی كه در سرزمين ظلمت رشد و نما يافته يا يكی از دو طرف تبارش به سرزمين ظلمت رسيده نابودی و فنا نيست؟ پس چرا خاندان رستم آگاهانه اين انديشه را ناديده میانگارند؟ گويا فردوسی ضمن پایبندي به منابع و مآخذ، خودش نيز برای پروراندن و ساختن بهتر داستان بدش نمیآيد تا اندازهای علت و معلولها را ناديده بگيرد.
در داستان سياوش كاملاً مشخص است كه سياوش تا زمانی كه در ايران است, در اوج عزّت به سر می برد ولی وقتی به توران میرود و بادختر افراسياب ازدواج می كند محكوم به شكست و قتلی غمبار می شود. فرود ـ پسر سياوش از دختر پيران ويسه، پهلوان تورانیـ نيز همين سرنوشت را دارد و از طرف پدر ايرانی و از طرف مادر تورانی است؛ بنابراين محكوم به قتلی مشكوک و ناشی از يک سوء تفاهم است. سهراب خود حكايتی ديگر دارد. بزرگترين اينها كيخسرو ـ پسرسياوش از دختر افراسياب ـ اگرچه با حمايت رستم, ايران را از شكست نجات می دهد و تورانيان را قلع و قمع می كند, به سرنوشتی عجيب دچار می شود و در يک شرايط شگفت پيش از مرگ می ميرد و جنبۀ قدسی و روحانِی پيدا می كند و در اكثر داستان های شاهنامه اين امر را می بينيم. آيا مرگ رستم را از اين زاويه نمی توان تحليل كرد؟ مادرش كابلی است و برادرش در كابل رشد می كند و زنی كابلی می گيرد و با شاه كابل دسيسهچينی می كند و اسباب مرگ برادر( رستم) را فراهم می كند و سرانجام هم رستم جهان پهلوان كه متعلق به سرزمين نور و روشنايی است, در سرزمين ظلمت و تاريكی می ميرد.
آری, می توان علت مرگ رستم را در هماهنگی مجموعهای از عوامل متضاد جستجو كرد. امتناع كابليان از پرداخت ماليات به ايران، خشم شغاد نسبت به رستم، دسيسه چينی برای قتل رستم و چندين عوامل ديگر تنها مقدمهای هستند برای آفريدن يک تراژدی غمبار كه در واقع حيثيت، اصالت و تبار چندين سالۀ خاندان سيستانی را بر باد می دهد. نمی دانيم فردوسی معتزلی مذهب- كه بايد تماماً با عقل انديشی به تجزيه و تحليل مطلب بپردازد- چرا اكثر مواقع دست از تفكر عقلانی برمی دارد و اختيار را كنار گذاشته, به سوی جبر حركت می كند و اعتقاد دارد «المقدّر كائنٌ والهمُّ فضلٌ».(2)
به هر حال فردوسی پس از مرگ اسفنديار توسط رستم, زياد هم بی ميل نيست كه رهنمود سيمرغ مصداق پيدا كند. بنابراين دست به مقدمه چينيهای شگفت می زند؛ اگرچه در اكثر مواقع اين علتها چندان استوار نيستند. برای مثال آن درايت و دورانديشی كه رستم 500 ساله داشت، اينجا كمتر به چشم می خورد. رستم همه فن حريف و عقل كل به راحتی فريب می خورد حتی رخش كه حيوان است خطر را احساس می كند. امّا رستم هرگز اين امر را درنمی يابد! آيا اين را بر تباهی عقل و چيرگی تفكر غيرعقلانی نمی شود حمل كرد؟ گفتيم شغاد, نماد و سمبل نگون بختی و تيرهروزی است؛ چرا كه بد يُمن زاده شده است و بد يُمن به سر برده است، بديمنی به بار آورده و بديمنی نيز مرده است. او نه تنها به شاه كابل كه حاكم بر سرزمين ظلمت است كمک نمی كند, بلكه خودش را نيز كه عضوی از اين سرزمين ظلمت است، به راحتی نابود می كند. آن چاههای كنده شده در راه رستم و اطرافيان در واقع موانع و نابود كننده پيروزیها و كاميابیهاست كه حداقل در اين داستان نمود بارزی دارند. در مديريت بحثی مطرح است كه موفقيتها و پيروزیهای پی در پی, تلهايی هستند كه اگر آدمی زياد هوشيار نباشد, در اين تلهها گير می كند و نمی تواند به مرحلۀ ديگری برود و آيا مخاطب, اينجا رستم را اينگونه سرمست از كاميابیها و بیتوجه به گرفتاریها و موانع نمی بيند؟ می بيند و به راحتی هم قضاوت می كند؛ امّا فردوسی از چشم انداز قضا و قدر به اين مسأله نگاه می كند. آيا مرگ آسان و مشكوک رستم با آن عظمت و پهلوانی و دلاوریاش كه هميشه زمين و زمان را در نور ديده و نابود ساخته است، دليلي بر طرفداری فردوسی از فرّه ايزدی نيست؟ چرا كه ميان مرگ اسفنديار شاهزاده, و روی كار آمدن بهمن شاهزاده اين داستان روی داده است و عجيب است كه چه بسا فردوسی, پهلوانی را فدای شاهی كرده است و تخمه شاهی را بر تخمه پهلوانی ترجيح داده است! حداقل اين نكته برای ما قابل اغماض نيست كه مرگ رستم را به اين راحتی با آن پيشينۀ شگرف و شگفت و اعمال خارقالعاده و مافوق عادت به این راحتی بمیرد، رستم اگرچه از درون چاه, تير و در واقع آخرين تير نيروی يزدانی را در كمان می نهد و نماد تيرگی و سياهی را نابود می كند امّا ديگر خودش نيز در هالهای از نيستی فرو می رود.
اتفاقاتی كه بعد از مرگ رستم می افتد, جا به جا به تأثير قضا و قدر اشاره دارد و تنها نكتهای كه میتوان گفت اين است كه فردوسی در ترسيم چهرۀ شخصيتها و زاويه ديد, بسيار عالی عمل كرده و زمان و مكان را به نيكويی توصيف كرده است؛ امّا گرههای داستان در بعضی مواقع, خواننده را با علامت سؤال بزرگی مواجه ميكند. همچنين در بيان علت و معلول بخصوص در اين داستان جانب احتياط فرو گذاشته شده است. حتی رودابه و زال نيز تسليم سرنوشت می شوند و همه امور را به يزدان می سپارند كه چارۀ كار كند. گماشته شدن بهمن به شاهی از طرف گشتاسب مهر صحّت ديگری است بر چيرگی قضا و قدر .
بهمن كه پروردۀ رستم است، به نابود كردن دودمان رستم می پردازد و اين مصداق بارز پیشگویی سيمرغ بيان است و خود اين امر دست عقل و دورانديشی را می بندد. كين خواهی فرامرز ـ پسر رستمـ در واقع هياهوی بسيار برای هيچ است؛ چرا كه شغاد مرده است و شاه كابل نيز حرفی برای گفتن ندارد و اگر در مرگ و قتل رستم پيش قدم شده است, طراح اصلی قتل رستم خود ,برادر او , شغاد, بوده است. پس تاخت و تاز در كابل دردی را دوا نمی كند. فردوسی فقط برای اينكه غم و اندوه ناشی از قتل رستم را فرو بنشاند كه خود او را عجيب متأثر كرده است، اين صحنه را می آفريند. اصلاً گويا آرام آرام با اين داستان دورۀ پهلوانی شاهنامه جای خود را به دورۀ تاريخی می دهد. به همين خاطر فردوسی میخواهد با قهرمان داستانهای توفانی خويش وداع كند، بنابراين رستم به آسانی و راحتی می ميرد.
شخصیت رستم در اين داستان را مقايسه كنيد با شخصیت او در داستانهای پيشين و توانایی او را بنگريد. رستم در هيچ داستانی اينگونه ضعيف ظاهر نشده و ضعیف عمل نکرده است؛ البته این ضعف عمل بايد ناشی از تقدير انديشی فردوسی دانست نه رستم, و بايد گفت كه فردوسی و روح ايرانی در اين مرحله آم قدر از انيرانی انتقام كشيده است که ديگر نيازی به يک پهلوان اسطورهای نيست؛ چرا كه اگر در دورۀ تاريخی، پهلوانی را چهرۀ اسطورهای ببخشيم، اين پهلوان از اوج به فرود می افتد و فردوسی نمی خواهد شخصيت محبوب و مطلوبش اينگونه باشد؛ پس بگذار رستم برود و دودمان اسطورهای رستم نابود شود و ما آرام آرام وارد دورۀ تاريخی شاهنامه شويم. البته نيک می دانيم كه فردوسی در بخش تاريخی نيز رغبت چندانی ندارد و ميل دارد مطلب سريع گفته شود و تمام شود و اگر از ما خواسته شود بگوييم هنر فردوسی در كدام بخش از شاهنامه بيشتر نمايان است و در خور اهميت است؟ بی گمان بايد گفت بخش پهلوانی؛ يعنی بخشهاي اساطيری و تاريخی به ترتيب بعد از دورۀ پهلوانی قرار گرفتهاند و داستان رستم و شغاد چه بسا نقطۀ پايانی بخش پهلوانی باشد و اگر ضعف و فرودهايی دارد ناشی از قوت و اوجهايی است كه در بخشهای مختلف داستانهای پهلوانی، شاهد آن بودهايم؛ چون تصاوير تقريباً تكراری، شخصيت پردازیهای كليشهای و عوامل مختلف ديگر نيز, تأييد كنندۀ اين گفتۀ ماست.
رابعاً – مقايسه روايت ثعالبی با روايت فردوسی با اشاره به مآخذ آنها
قبل از پرداختن به وجوه اشتراک و افتراق روايات ثعالبی و فردوسی از داستان رستم و شغاد(3) ضروری است اشاره ای به خاستگاه داستانهای ملی و حماسی بشود تا زمينه پرداختن به مآخذ روايات ثعالبی و فردوسی هموارتر گردد، چرا که يقيناً تمام اين روايات ريشه در داستان های ملی و حماسی ايرانيان دارد.
با سيری گذرا در گسترۀ داستان های ملی و حماسی ايرانيان, به راحتی می توان دريافت که اولين و قديمی ترين سند ومنبع قابل اعتمادی که اساس روايات و داستان های ملی و پهلوانی ايرانيان را تشکيل می دهد، اوستاست؛ همان کتاب معروف دينی زردتشتيان با بخشهای معروف پنج گانه اثر يعنی: يسنا، ويسپرد، يشت ها، ونديداد و خرده اوستا. شايد همين اوستا و اهميت دينی و مذهبی آن باعث شده است که اکثر روايات ملی مذکور در آن, در اواخر عهد ساسانی به شهرت شگفتی می رسند و هر چه مزديسنا علاقه مندان بيشتری پيدا می کند. درجۀ قوت و استحکام اين روايات نيز افزون می شود, به گونه ای که اکثر کتب مذهبی و دينی پهلوی موجود در بردارندۀ روايات ملی و حماسی است. کتب مذهبی دينکرت، بندهش و مينوی خرد فقط بخشی از اين واقعيت غير قابل انکار را نشان می دهند.
گذشته از اوستا در اشاره به خاستگاه اصلی روايات و داستان های ملی و حماسی ايران معمولاً از آثاری چون يادگار زرير(4)، داستان بهرام چوبين، کارنامۀ اردشير بابکان، داستان رستم و اسفنديار پهلوی(5)، پندنامۀ بزرگمهر بختگان، شهرستان های ايران (کتاب جامع جغرافيای موجود به زبان پهلوی) و کتاب مکسيکينی(6) و... نام می برند و اگر خدای نامه را که مهم ترين و برجسته ترين اثر تاريخی و داستانی دوره ساسانی است به اين منابع اضافه کنيم، تا اندازه ای زمينه برای ورود به بحث های جدی تر فراهم می شود، به گونه ای که می توان به مآخذ کتب نثر از جمله شاهنامه های منثور نيز به راحتی اشاره کرد؛ يعنی می توان گفت منابع اصلی کتاب های نثر نيز بعضی رساله ها و اسناد به زبان پهلوی، ترجمه های عربی آنها، روايات شفاهی گروهی از راويان خراسان و سيستان و ماوراء النهر است و همين ها باعث شده است که بعضی از محققين. مآخذ اساسی تمام کتب داستانی و تاريخی فارسی در قرن چهارم وپنجم را- که منظومه های حماسی از روی آنها ساخته شده- روايات و احاديث مکتوب و دفاتر اوراقی بدانند که در خاندان های بزرگ محفوظ مانده و بخش زیادی از آن ها به عربی نقل شده و بقیۀ آن ها نيز در خراسان و ديگر نواحی شرقی ايران باقی مانده و اساس کار نويسندگان تواريخ ايران واقع شده است.(صفا , 84-88)
حال می توان گفت که خاستگاه اصلی شاهنامه های منثور چون شاهنامۀ ابوعلی بلخی، شاهنامۀ ابوالمؤيد بلخی و شاهنامۀ ابومنصوری همين روايات و داستان های شفاهی، کتب و دفاتر و اوراق قديم، روايات و تواريخ منقول و غير منقول عربی، تحقيقات و تأليفات فارسی زبانان است که همين شاهنامه های منثور زمينه کار را برای دقيقی، اسدی طوسی، ايران شاه بن ابی الخير و در نهايت فردوسی فراهم ساختند. ( همان , 88)
اما فردوسی و ثعالبی، دو روايت از يک متن: گويا فردوسی روايات خود را از راويان معاصر خويش نقل نکرده است و آنچه گفته, مأخذ تمام آن ها شاهنامۀ ابومنصوری و بعضی داستان های حماسی مکتوب بوده است؛ پس مأخذ اصلی و اساسی فردوسی در نظم شاهنامه همين شاهنامۀ ابومنصوری بوده است (همان 103). ثعالبی که کتابش غرراخبارملوک الفرس(7) (را قبل از سال 412 هـ. ق نوشته و خودش در سال 429 هـ. ق فوت کرده است، دوبار به شاهنامه اشاره کرده است، يک بار در مقدمه جنگ گشتاسپ و ارجاسپ، آنجا که در باب نام ارجاسپ تحقيق می کند و يکبار ديگر در مقدمه تاريخ اشکانيان(ثعالبی 263 و457) اما دکتر صفا ثابت می کند که اين شاهنامه، شاهنامۀ فردوسی نيست.(صفا 104-106) چرا که شاهنامۀ فردوسی که چند سال قبل از غرر اخبار ملوک الفرس و سيرهم نوشته شده بود، چندان معروف نبوده که ثعالبی از آن با لفظ مطلق شاهنامه ياد کند؛ علاوه بر آن شهرتی که شاهنامه های ابوالمؤيد بلخی، ابوعلی بلخی و ابومنصور داشته است, بيشتر از شاهنامۀ فردوسی بوده است؛ پس معقول نيست به جای شاهنامۀ فردوسی، شاهنامه مطلق استعمال شود، همچنين مطابق کتاب آثار الباقيه بيرونی فهرست سلاطين اشکانی مندرج در شاهنامه ابومنصور عبدالرزاق با فهرست فردوسی کمترين مطابقتی ندارد، پس می توان گفت درباب اشکانيان] فردوسی نيز از شاهنامه ابومنصور استفاده نکرده است. حال پذيرفتنی است که بگوييم شاهنامه مطلق مورد استفاده ثعالبی همان شاهنامه مشهور ابومنصور است.(همان 105)
ثعالبی در نگارش بخش داستانی تاريخ ايران نيز عيناً از همان منبع مورد استفاده فردوسی مدد گرفته است؛ يعنی شاهنامۀ ابومنصوری و اين اشتراکات که تنها شامل حکايات و داستانها نمی شود, بلکه جمله بندی ها و عبارات را نيز در بر می گيرد، نشان دهندۀ اين است که آنها مآخذ واحدی داشته اند؛ اگرچه ثعالبی کوشيده است مطالب نقل شده را بسيار مختصر بيان کند و حتی بعضی مواقع از منابع ديگری چون تاريخ طبری نيز مدد می گيرد و با نقل رواياتی از آن، روايت منبع اصلی را ناديده می انگارد؛ حال آنکه فردوسی عين مطالب مآخذ خود را در اغلب موارد کاملاً نقل می کند و گاهی مطالبی را از ساير منابع بر آن می افزايد که همين موارد باعث شده است ميان روايت اين دو کتاب اندک اختلافاتی باشد که روزنبرگ در مقدمۀ محققانۀ خود بر کتاب غرراخبار ملوک الفرس و سيرهم اين موارد را تشريح نموده است[i]؛ برای نمونه می توان به داستان بيژن و منيژه فردوسی اشاره کرد که از شاهنامۀ ابومنصوری گرفته نشده و در کتاب غرراخبار ملوک الفرس و سيرهم نيز نيامده است.
به هر حال می توان گفت که منبع اصلی شاهنامۀ فردوسی، همان شاهنامۀ ابومنصوری است که جا به جا از آن تحت عناوين نامۀ خسروی، نامۀ خسروان، نامۀ پهلوی، نامۀ شهريار، نامۀ باستان، نامۀ راستان، نامۀ شاهوار يا مطلق نامه ياد کرده است، اگرچه از کتاب های اسکندرنامه و اخبار رستم نيز مدد گرفته است و منبع ثعالبی نيز همين شاهنامۀ ابومنصوری است؛ اما بر خلااف نظر دکتر صفا که فردوسی را در پای بندی به مأخذ اصلی برتر می شمارد، می توان گفت که آزادی عمل او هم در عرصۀ نقل روايات, هم در به کارگيری زبان و نحوه بيان، هم در توصيفات و افزودن شاخ و برگ ها به تنه اصلی داستان، هم در لحاظ قرار دادن باورهای مذهبی خويش در گسترۀ داستان ها به مراتب بيشتر از ثعالبی است و شايد يکی از دلايل ساده و بارز ما در اثبات اين ادعا, اين باشد که ثعالبی حتی در اسامی خاص نيز سعی می کند صورت کهن تر و نزديک به اصل آن ها را لحاظ کند، همچون «شغای»، «روذاود» و «اسفندياذ» به ترتيب به جای شغاد، رودابه و اسفنديار؛ پس او پای بندتر از فردوسی به مأخذ اصلی است. (ثعالبی 379 و384- 385)
با نگاهی گذرا به صورت دو روايت نيز به راحتی می توان به داوری روشنی رسيد و آن اينکه حتی تعداد حروف و کلمات و جملات مورد استفادۀ ثعالبی به مراتب کمتر از فردوسی است و اين نشان دهندۀ اين است که او به نقل مطالب اصلی می انديشد و فردوسی به نقل مطالب توأم با افزوده ها. شايد گفته شود خاصيت نظم و شعر اطناب و حاشيه پردازی است و چون کتاب ثعالبی به نثر است, طبيعتاً با ايجاز همراه است؛ اما با مراجعه به مأخذ اصلی که همان شاهنامۀ ابومنصوری و مقايسه آن با دو روايت فردوسی و ثعالبی، می بينيم که روايت اصلی نه در کتاب ثعالبی بل در شاهنامه نه تنها دو برابر, بل چند برابر شده است. فضای شاعرانه ای که فردوسی بر گسترۀ داستان حاکم کرده است, به هيچ وجه در روايت ثعالبی نيست، چگونگی برخورد شاه کابل با رستم را در دو روايت بنگريد؛ شيوه برخورد رودابه با مسأله مرگ رستم را در دو روايت از نظر بگذرانيد؛ طريقۀ انتقام گيری فرامرز از کابليان را در دو روايت مرور کنيد، يک طرف اطناب توأم با ملاحت و ظرافت، طرفی ايجاز همراه با فصاحت و بلاغت، طرفی فردوسی با کلام شاعرانه, طرفی ثعالبی با گفتاری فاضلانه ، منطق شعری و منطق نثری را با تمام فروعاتش به ترتيب در روايت فردوسی و ثعالبی می توان درک کرد وبه تماشا نشست.
ثعالبی به متن می انديشد و فردوسی به فرامتن، ثعالبی فقط روايت می کند؛ اما فردوسی روايت را با حکايتی اندرزگونه می آميزد؛ بنابراين از هر فرصتی برای ابراز انديشۀ خود استفاده می کند. می توان گفت ثعالبی از زبان مستقيم که مخصوص زبان علم است استفاده می کند؛ حال آنکه فردوسی از زبان غير مستقيم که مخصوص زبان ادبيات است, مدد می گيرد و ناگفته پيداست که زبان ادبيات توأم با اغراق های شاعرانه و مبالغات اديبانه است و بهترين شعرا دروغترين آنهاست؛ اگر چه فردوسی تلاش می کند در حد توان جلوی اين امر را بگيرد. البته اگر اصرار بورزيم که فردوسی حتماً به متن اصلی روايت می انديشيده است و لاغير، قطعاً مقام برجستۀ شاعری او را تا حد ناظم پايين آورده ايم؛ يعنی همان چيزی که مخالفان فردوسی بيان کرده اند، حال آنکه چنين نيست و او شاعری نکته سنج و هنرمند و حماسه آفرين است و اصلاً خود حماسه با آهنگ خيزان خودش نشانۀ روح عصيانگر و خروشانی است که نو را جايگزين کهنه می کند و انديشه های پويا را بر تقليدهای بی جا ترجيح می دهد. در يک کلام می توان گفت اگر چه اساس و مقدمۀ دو روايت ثعالبی و فردوسی يکی است؛ اما صغرا و کبرای دو روايت چنان از هم فاصله گرفته اند که نتيجg آنها تفاوتی ژرف با هم دارد و اين قضاوت از دقيق شدن بر دو روايت از زوايای مختلف داستان پردازی ناشی شده است.
نتیجه گیری
در این مقاله کوشیده ایم طی چهار بخش جداگانه یعنی داستان به روایت ثعالبی, داستان به روایت فردوسی, تحلیل داستان ومقایسۀ روایت ثعالبی با روایت فردوسی, با اشاره به مآخذ آن ها, به بررسی وتحلیل یکی از مهم ترین وپرفراز ونشیب ترین داستان های حماسی یعنی داستان رستم وشغاد بپردازیم. در بخش اول ودوم چکیده ای از داستان براساس روایات ثعالبی وفردوسی به زبان نثر ساده وخالی از زائدهای وافزوده ها آورده ایم. در بخش سوم - با عنوان تحلیل داستان مشخص شده است – تمام عوامل وعناصر مؤثر در آفرینش داستان از مقدمات گرفته تا گره ها ونتایج را مورد بحث وبررسی قرار داده ایم, به گونه ای که با اشاره به پیش بینی سیمرغ, پیشگویی اخترشناسان, پست نژادی شغاد, سرزمین ظلمت وبروز مقدمات تراژدی مرگ رستم دلایل عمدۀ چنین مرگی را نیز که مجموعه ای از عوامل متضاد است, همچنین قَدَراندیشی فردوسی وحتی طرفداری او از تخمۀ شاهی وفرّه ایزدی را به بحث گذاشته ایم, بررسی ها نشان می دهد اگرچه فردوسی در ترسیم چهرۀ شخصیت ها وتوصیف زمان ومكان اين داستان و... بسیار خوب عمل کرده است, به همین میزان در خلق گره های آن, ضعف های غیر قابل اغماض دارد. در بخش چهارم که مقایسۀ تطبیقی است, ضمن اشاره به منشأ داستان های ملی وحماسی واولین وقدیم ترین سند ومنبع قابل اعتمادی که اساس روایات وپایۀ داستان های ملی وپهلوانی است, یعنی اوستا, بر اساس منابع اساسی, خاستگاه اصلی شاهنامه های منثور را بر شمرده ایم که شامل روایات وداستان های شفاهی, کتب ودفاتر واوراق قدیم, روایات وتواریخ منقول وغیر منقول عربی, تحقیقات وتآلیفات فارسی زبانان است که همین اسناد, زمینۀ کار را برای شاهنامه سرایان فراهم ساخته است.
پژوهش تطبیقی حاضر نشان می دهد هم مآحذ اصلی فردوسی وهم مآخذ اصلی ثعالبی, شاهنامه ابو منصوری وبعضی داستان های حماسی مکتوب است؛ اما با دقت در دو روایت از یک متن می توان دریافت که ثعالبی در نقل روایت از مآخذ اصلی, به مراتب مقیدتر وپای بندتر از فردوسی است؛ یعنی یک طرف ایجاز همراه با فصاحت وبلاغت( ثعالبی) وطرفی اطناب توأم با ملاحت وظرافت (فردوسی)؛ طرفی ثعالبی با گفتاری فاضلانه ایستاده است وآن سو فردوسی با کلامی شاعرانه. در یک کلام می توان گفت: ثعالبی به متن می اندیشید وفردوسی به فرامتن.
یادداشت ها
1 – اهل روزگار از روزگار چه امیدی دارد, حال آنکه روزگار پیوسته فرزندان خود را به کام مرگ می فرستد. هر که عمر بیشتر کند, داغدار فراق دوستان شود وهر که بمیرد پس مصیبت از آن اوست. ( معاهد التنصیص ج 1, ص230, بدون اسناد آمده است)
2 –تقدیر شدنی است وغم وادوه زیادی خوردن, زائد وبیهوده است.
3 - برای آگاهی بيشتر نگاه کنید:
غلامرضايی کهن،فاطمه: نقل و تحليل داستانهای شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ، رساله کارشناسی ارشد زبان ادبيات فارسی در دانشگاه تهران، 1367.
- رياحی، محمد امين، سرچشمه های فردوسی شناسی: مجموعه نوشته های کهن درباره فردوسی و شاهنامه و نقد آنها، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1372.
- ثعالبی، عبدالملک بن محمد، غرراخبار ملوک الفرس و سيرهم، ترجمه محمود هدايت، تهران، وزارت فرهنگ، 1328.
- نوشين، عبدالحسين، سخنی چند درباره شاهنامه، تهران، گوتنبرگ، بی تا.
- استاريکوف أ0أ، فردوسی و شاهنامه، تهران، حبيبی، 1346.
- رضا، فضل الله، پژوهشی در انديشه های فردوسی، تهران، علمی و فرهنگی، 1371.
- شاهنامه شناسی، مجموعه گفتارهای نخستين مجمع علمی بحث در شاهنامه، تهران، بنياد شاهنامه فردوسی، 1357.
- اسلامی ندوشن، محمد علی، زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، تهران، توس، چاپ سوم، 1350.
- مينوی، مجتبی، فردوسی و شعر او، تهران، دهخدا، 1354.
- نولدکه، تئودور، حماسه ملی ايران، ترجمه بزرگ، علوی با مقدمه به قلم سعيد نفيسی، تهران، دانشگاه تهران، 1327.
- سرامی، قدمعلی، از رنگ گل تا رنج خار، شکل شناسی داستانهای شاهنامه، تهران، علمی – فرهنگی، 1368.
- مرتضوی، منوچهر، فردوسی و شاهنامه، تهران، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1372.
هانزن، کورت هاينريش، شاهنامه فردوسی: ساختار و قالب، ترجمه کيکاووس جهانداری، تهران، فرزان روز، 1374.
4 - در سال 1890 ميلادی گيگر آلمانی ترجمه ای از اين متن به دست داده است.
5 - ثعالبی و فردوسی هر دو از اين داستان ياد کرده اند, اما روايت ثعالبی و فردوسی در شرح بعضی از جزئيات با هم فرق دارد.
6- اين کتاب به صورتهای تبکتکين؛ النسکين، کيکين و سکيسران آمده است و دکتر صفا صورت سکسيين را ترجيح می دهد.
7- غرراخبار ملوک الفرس که قبل از سال 412 هـ. ق يعنی سال در گذشت ابوالمظفر نصربن ناصرالدين سبکتکين که کتاب به نام او نوشته شده، تاليف گرديده است.
هرست منابع ومآخذ
1 – استاریکوف, ا.ا. فردوسی وشاهنامه:تهران, جیبی, 1346 هـ .
2 – اسلامی ندوشن, محمد علی, زندگی ومرگ پهلوانان در شاهنامه: تهران, توس, چاپ سوم, 1350 هـ.
3 – بنیاد شاهنامه فردوسی, شاهنامه فردوسی: مجموعه گفتارهای نخستین مجمع علمی بحث در شاهنامه, تهران, بنیاد شاهنامه فردوسی, 1357هـ.
4 – ثعالبی,ابو منصور عبد الملک بن محمد, تاریخ غرر السیر: غرر اخبار ملوک الفرس وسیرهم: تهران, منشورات مکتبه الاسدی, 1963م.
5 -................................., غرر اخبارملوک الفرس وسیرهم: ترجمه محمود هدایت, تهران, وزارت فرهنگ, 1328هـ.
6 – رضا, فضل الله, پژوهشی در اندیشه های فردوسی: تهران, علمی فرهنگی, 1371هـ.
7 - ریاحی, محمد امین, سرچشمه های فردوسی شناسی: مجموعه نوشته های کهن دربارۀ فردوسی وشاهنامه ونقد آن ها , تهران, پژوهشگاه علوم انسانی ومطالعات فرهنگی,1372هـ.
8 – سرامی, قدمعلی, از رنگ گل تا رنج خار: شکل شناسی داستان های شاهنامه, تهران, علمی فرهنگی, 1372هـ.
9 – صفا, ذبیح الله , حماسه سرایی در ایران: تهران,امیر کبیر, چاپ سوم, 1352هـ.
10 – غلامرضایی کهن, فاطمه, نقد وتحلیل داستان های شاهنامۀ فردوسی از تولد تا مرگ: پایان نامه کارشناسی ارشد زبان وادبیات فارسی, دانشگاه تهران, 1367هـ.
11 – فردوسی, ابو القاسم, شاهنامه: بر اساس چاپ موسکو, به کوشش سعید حمیدیان, تهران, قطره, چاپ پنجم, 1379 هـ.
12 – مرتضوی, منوچهر, فردوسی وشاهنامه: تهران, پژوشگاه علوم انسانی ومطالعات فرهنگی,1372هـ.
13 – مینوی, مجتبی, فردوسی وشعر او: تهران, دهخدا, 1354 هـ.
14 – نوشین, عبد الحسین, سخنی چند دربارۀ شاهنامه: تهران, گوتنبرگ, دون تاریخ.
15 – نولدکه, تئودور, حماسۀ ملی ایران: ترجمه بزرگ علوی, مقدمۀ سعید نفیسی, تهران, دانشکاه تهران, 1327هـ.
ليست هناك تعليقات:
إرسال تعليق